نگماریوم

۳ مطلب با موضوع «نثر» ثبت شده است

تو را تا کجا میخواهم توی دست های عرق کرده ام بکشانم؟ شبیه دختر بچه ای ام، از اتصال زانوهایش با اسفالت خونین پا و خونین چهر، خونی دلمه شده. از دستانش ولی خون داغ میچکد. پسرهای کوچه کبوتر بچه اش را با تیرکمان زده اند. سر کبوتر متلاشی شده و خون فواره میزند. حال دختر بچه ای را دارم که کبوتر بچه اش را بین صدف دو دست پنهان کرده، زار میزند و به ناکجای کوچه های آسفالتی که تمامی ندارند میدود. بی انتهایند. راهی باریک و دو طرف دیوار، راهی دراز، تهش ناپیدا... 

جز خون توی دست هایم هیچ چیز نمیبینم. میتوانم اگر بخواهم. بپرس از خون های دلمه شده، از افتاب سیر و هرزه ی روی تن آسفالت، بپرس که اگر بخواهم بلند شوم، میتوانم یا نه. میتوانم اگر بخواهم. و از من بپرس، اگر میتوانی: به چه اینجور میدوی و زار میزنی؟ 

من میترسم مفرد بی انتهای لایزال! اگر، اگر اگر بند بیاید خون، اگر روی دست هایم جاری نشوی، اگر آخرین نشانه های بودنت از من پاک شوند؟ تو را به کدام خاک بسپارم؟ از تو اگر فقط این جسد سهم من است؟ نچک! نریز! بمان! لعنت به انگشتانم که تو از بین شان سر میخوری. سرخی تو... به عقب میدوم. به زانو کف آسفالت، لکه های خون را بو میکشم. صورتم را به انها میمالم. اشک خوب است. تو را در من حل میکند. به سینه میفشارمت. با سر سنگ سار شده ات، گو آوازی میخوانی که قبلا شنیده ام... با انگشتانم اسفالت را میکنم، پی حفره ای که گرمای رونده ی بودنت در آن جمع شود. افاقه نمیکند، گردنت را به دندان میکشم و خون تو را میمکم، تا آخرین قطره. یک پر از بالت جدا میکنم، یک پر خاکستری. سرم را به زمین میکوبم تا شکاف بخورد. از جمجمه ام برایت کفن میسازم. لای مغزم چالت میکنم. پسرهای تخس میرسند. من کاسه سرم را سر هم کرده ام. خیرخیر نگاهشان میکنم. به اسفالت چنگ میزنم. تک تک سنگ ریزه های اغشه به خون تو را توی پوستم فرو میکنم. میتوانم اگر بخواهم، میتوانم رهایت کنم. نمیخواهم. اگر این لاشه تنها سهم من از توست، اگر غم تنها فرزند عشق بازی ما... میتوانم اگر بخواهم. خودم بی تو زیادم می آید. خودم را میخواهم چه کنم؟ پسرها جلوتر می آیند. پری خاکستری را لای موهایم میگذرانم. میخواهم دهان باز کنم و نعره بزنم ولی بوی خون مردنت نصیب بقیه میشود. مشت هایم را گره میکنم. در من بمان. بمان غم. نمیخواهم. نه. بمان تنها وارث پدر. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۰۳
نگمار یوم

مدت زیادی است که دنبال کبریت میگردم.

نمیفهمم میلم به روشن کردن سیگار بیشتر است یا آتش زدن اینجا.

تازگی، از تخت میترسم. سریع بلند میشوم و موهایم را میبندم. موهایم از من میترسند. شب ها به خیابان میزنم و هر بار میپرسم: مگر خیابان چه دارد؟ جز جنازه بچه ها گربه ها در جوب و پیرمردی قوز کرده که با لگد به آنطرف پرتشان میکند. 

مگر خیابان چه دارد؟ جز صدای انگشت هایم روی کلیدهای سرد تلفن عمومی و صدای کوبیده شدن گوشی بر تن زمخت باجه، خیلی قبل از انکه تو فرصت کنی بگویی الو...

مگر خیابان چه دارد؟ جز ته سیگارها. یادت هست؟ ته سیگارهای زیر بوته رونده گل را میشمردی تا من برسم. مثل گوسفندهای قبل خواب. حالا دیگر نمیرسم. و تو هرشب راهت را میکشی، میروی سمت خانه. چای ات را دم و سیگارت را دود. تو میروی میخوابی. و من از کابوس دوباره ام میپرم. توی جوی زیر بوته گل رونده مرده بودیم. پیرمرد ما را با لگد تکان میداد. 

 من از تخت میترسم و از تکرار بوق باجه تلفن. از مبادای اینکه صدایم را نشناسی. و از موهایم میترسم، و از اینکه تو موهایم را به یاد نیاوری. مینشینم کف اتاق، موزر را بر میدارم. موهایم حق داشتند از من بترسند. بعد به تخت نگاه میکنم. و از تخت میترسم و میروم سمت اشپزخانه. کبریت میخواهم. 



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
نگمار یوم

میخواستم برایت شعر بگویم، توک زبانم بود: نظاره میکنم از دور و چه کوتاهند دست هایم... میخواستم برایت شعر بگویم، ولی سیل به خانه ام رسید. حالا رنگ ماهی ها شده ام، حباب های روی آب فریاد ابیات من اند. 

در زندگی بعدی ام، نهنگ خواهم شد. با چشمانی پر امید جانم را به ساحل تو میریزم. شاید هم در راه، تلف شوم. تقصیر من نیست، تقصیر من نیست. بوی تو را میدهم و عالم به بوی تو جاذبه دارد. صخره ها خودشان را به من کوبانده اند. و اگر لاشه نهنگم هم به تو نرسد دوباره برایت شعر میگویم: نظاره میکنم از دور و چه کوتاهند دست هام...

 و اگر دوباره زندگی بر من آوار شود_ که حتما هم میشود_ و سیمان روزمرگی دهان شعرم را گل بگیرد، آن وقت ساز خواهم شد. ساز که به تنهایی لال است و علیل.

و اگر همچو امروزی دست هایت، به بافتن موی معشوقه ای مشغول، صخره ای میشوم که خودش را به بوی نهنگ تو میکوبد و ساحلی خواهم شد که نهنگت را به بغل مرگ میگیرد و حباب های روی آب میشوم بعد تمنای غریق تو و سیل به خانه ام رسیده ام میشوم و بعد مرا میمیرم و جسدم را گل میرویم و منتظر می مانم تا دستان تو بغلم بگیرند و بگذارند لای آن لطیف بی انتها، لای موهای معشوقه ی امروزت. نظاره میکنم از دور و چه کوتاهند دست هام...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۵
نگمار یوم