نگماریوم

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است


وقتی پاس بخش بیدارم کرد، یکهو سراسیمه نشستم و گفتم: ههههی. دست ها و پاهایم را طوری با هراس جمع کرده بودم که ملافه طوسی بدرنگ کج و معوج شده بود. لب هایم را روی هم فشار دادم تا او رفت. بعید میدانم متوجه بو شده باشد. 

 بند پوتین را سفت بستم و راه افتادم. در آسایشگاه را که باز کردم دانه های ریز برف تند به صورتم خوردند. دست بردم و کلاه را تا روی پیشانی ام پایین کشیدم. دوباره بویش را حس کردم و سریع ساعدم را از جلوی صورتم برداشتم.

از دور دیدم احمد تکیه داده به دیوار برجک، چمباتمه نشسته و قنداق کلاشینکفش را کنارش گذاشته زمین. بالای پله ها که رسیدم دیدم گردنش را پایین گرفته و پت پت میلرزد. تا مرا دید جلدی بلند شد، از کنارم رد شد و دستی به شانه ام زد. گفت: دیگه آخریشه! دوتای من قد داشت و هیکلش شبیه بوکسورهای آمریکایی بود. البته ظاهرا من خیلی ریزه میزه ام. از وقتی آمده ام اینجا، ریزه بودنم بیشتر توی ذوقم میزند.

رفتم و همانجایی که احمد قوز کرده بود نشستم. کمی از پشت سیم خاردارهای روی دیوار، کشور همسایه را پاییدم و به صدای ممتد قدم های گرگ ها در برف گوش دادم. نمیدانم شاید هم شغالی چیزی بودند. بعد سر چرخاندم و دیدم احمد دور شده. دست چپم را بالا اوردم و ارنجم را جلوی صورتم گرفتم. لعنتی! بوی گند سیگار میداد. سرم را بردم طرف زانوهایم، بوی سیگار میداد. خم شدم، زیر کش جوراب و کف پوتین را بو کشیدم، همان وضع بود! دست بردم سمت یقه ام و وإن یکاد مامان زهره را سفت گرفتم توی مشتم. بو کردمش. این تنها چیزی بود که بوی سیگار نمیداد. 

آخر هفته دوش گرفته بودم، همه لباس هایم را شسته بودم و از آن موقع تا به حال هم نکشیده بودم. حالا دیگر مطمئن شده ام که این بو هیچ رقمه از بین نمیرود. 

با خودم گفتم: حالا که بو میدهم، حداقل بکشم و بو بدهم! اطراف را پاییدم و رفتم توی برجک، از پنجره فکسنی، مسیر آسایشگاه را نگاه کردم و خاطر جمع شدم از پاس بخش خبری نیست. روشن کردم و دود را حسابی تو دادم. سریع هم سرفه ام گرفت. چشمم به نور اتاق افسر سرنگهبان بود و پنج نخ آتیش به آتیش روشن کردم. یاد جمله معروف بچه ها افتادم: به نکشی که بیافتی، بیشتر میکشی! 

شاید یک کاری با ترکیبات سیگار کرده اند که پوست آدم مدام بوی سیگار بدهد. توی حمام انقدر وقت تنگ بود و انقدر محکم به در میکوبیدند که اصلا نفهمیدم چکار دارم میکنم. باید همانجا تنم را بو میکردم. البته بیشتر مشغول سابیدن بودم. بغضم گرفته بود و با همه توان پوستم را میسابیدم. فکر میکردم اگر برایم جریمه ببرند چه؟ به بازداشتگاه های این جهنم که فکر کردم زدم زیر گریه! هیچ کجای زندگی ام ندیده بودم این همه مرد گنده با هم گریه کنند ولی مطمئنم از هر ۱۰ نفری که میروند حمام، ۶تایشان گریه میکنند. همین احمد هر وقت از حمام می آید، چشم هایش کاسه خون است. بالای برجک خیلی جای این کارها نیست. گرگ ها زوزه کشیدند و چشم هایم را ریز کردم تا سوز را تاب بیاورم. چشمم به زمین آنطرف مرز بود و نیم متر برفی که رویش نشسته بود. ساعت را نگاه کردم: دو و ربع‌ . پس این بار قبل نگاه کردن به ساعت یک ربع دوام آورده بودم. تا ساعت چهار خیلی مانده. حالا باید چنگ بزنم به بازی هایم تا وقت بگذرد. بازی اول: اهنگ ها! زیر لب خواندم: 


اگه من بتونم چشمامو ببندم 


فردا صبح میام به دیدن تو 


اگه من بتونم بگذرم از این شب تاریک 


فردا صبح میام به دیدن تو 


همه چی خاکستری، هنوز چراغا روشنن


بقیه اهنگ را یادم نمی آید. ولی موهای آشفته محسن اعتمادسعید حین اجرای زنده این اهنگ را یادم هست.  موهایم تازه داشتند شبیه موهای محسن کمی بلند میشدند که همه شان را با موزر به باد دادم و امدم به این جهنم دره! مامان، سر بلند کردن موهایم دستم می انداخت ولی آن روز که چادر قدیمی اش را پهن کرد کف ایوان و با موزر کوتاهشان کرد، ندیدم چادر را ببرد حمام و توی سطل بتکاند یا غر بزند که خانه را خرده مو برداشته. 

آمدم ساعتم را نگاه کنم ولی پشیمان شدم. احتمالا خیلی زود بود. سرم را که بلند کردم یکهو دیدم مامان زهره ایستاده جلوم. سیخ ایستادم و چشم هایم را مالیدم. صدا زدم: مامان؟ 

 موهای مشکی اش باز بود و ریخته بود دورش. تا امدم بروم سمتش سکندری خوردم. شانه ام را گرفت و مرا صاف ایستاند رو به رویش. توی چشم هایم خیره شد و یکهو کشیده محکمی خواباند زیر گوشم. تلو تلو خوردم و افتادم سرجای اولم. دستم را روی صورتم گذاشتم و نگاهم را به پوتین ها دوختم. میدانستم نباید سرم را بلند کنم. منتظر ماندم تا دعوایم کند. داد بکشد و بگوید: ۱۹ سال خون دل خوردم که آخرش بشی این؟ معتاد شدی؟ عین دسته ی گل بزرگت کردم که بری سربازی معتاد شی؟ نگفتی من یتیم شدم این زن بیچاره منو دست تنها بزرگ کرد؟ این بود مزد زحمتای مادرت؟ خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم! منتظر شنیدن همه حرف هایش بودم و قطره های اشک تند تند می افتادند روی برف های پا خورده کف برجک آهنی. 

زیر چشمی دیدم که تفی انداخت زمین و راه افتاد سمت پله ها. داد زدم: مامان! مامان زهره تو رو خدا نرو! پله ها لیزن، میخوری زمین! غلط کردم مامان زهره! به خاک آقام دیگه نمیکشم! به خدا این دومین بارم بود. دیگه نمیکشم. مامان زهره نرو!

 ترسیدم اگر از پله ها بروم دنبالش بخواهد تند تر برود و سر بخورد. یک پایم را گذاشتم انطرف میله های کوتاه لبه برجک و پریدم پایین.

بدنم بی جان و بی حرکت شد و بوی سیگار شدت گرفت. سرمای برف بین منافذ پوستم دوید. حس میکردم متخلخل شده ام. انگار سلول هایم از هم فاصله میگرفتند. هر چه چشم دواندم مامان زهره نبود‌. باید عزمم را جزم میکردم، بلند میشدم میرفتم دنبالش. با همه توانم تکانی به خودم دادم ولی فقط احساس تخلخل بیشتری کردم. یک بار دیگر برای ایستادن تلاش کردم. ناگهان حس کردم تمام ذرات بدنم از برف جدا میشود. ایستادم و احساس بی وزنی کردم. داد زدم: مامان زهره؟ و آمدم دست ببرم سمت و إن یکادش که به همان قسم بخورم ولی خشکم زد. دست هایم از توتون بودند. به شکم و پاهایم نگاه کردم، همه توتون بودند. فریاد بلندی کشیدم و همانجا صورتم متلاشی شد. آمدم بدووم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم که تنم هم ترکید. هر تکه ام به طرفی افتاد. پخش شده بودم روی برف ها و عجیب بوی سیگار می آمد. داشتم فکر میکردم کاش مامان زهره این صحنه را ندیده باشد و همزمان آرزو میکردم کاش بچه ها بیدار بودند! چه قدر توتون جمع میکردند! آذوقه ده سال پادگان تامین میشد! بعد گرگ ها زوزه کشیدند ولی من انقدر خسته بودم که حتی نترسیدم. ساعتم جایی نزدیک توتون های قرنیه چشم چپم افتاده بود، قبل آنکه دوباره نگاهش کنم خوابم برد. نفهمیدم این بار چه قدر بدون نگاه کردن به ساعت دوام آوردم.



مدت نگارش: کم از ۲۴ ساعت‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۱
نگمار یوم


درست همانجاست، جایی توی همین قفسه کنار دیوارهای زرد اتاقم. حتی از فکر رنگ سبز لجنی اش هم میترسم. بعد پیدا کردن این نقاشی، عین دیوانه ها شده ام. بله توجیه این فراموشی یا دیوانگی است یا الزایمر! 

نقاشی، تصویر نیم تنه پسری است که با دست لبه میزی را گرفته و انگار دارد بلند میشود برود. حلقه توی دست پسر را انقدر با جزئیات کشیده بودم که شناختن ماهیت صاحبش نیازی به جزئیات بیشتر مثل فنجان اسپرسو و ... نبود. همین تصویر، همه چیز را یادم انداخت… همه آن شب کذایی را..

لابد از فردا صبحش با همان لبخند بیخیال همیشگی ام راه افتاده ام سمت کافه و به مشتری ها قهوه داده ام. لابد تمام این مدت، انگار نه انگار، با او گفته ام و خندیده ام. وقتی پشت پیشخوان مینشسته و به حساب های روز رسیدگی میکرده به حلقه نامزدی اش خیره شده ام. و لابد باز منتظر بوده ام تا به محض اینکه دعوایشان شد، التماس کنم مرا بخواهد… 

  به سمت دراور بغل تخت خم میشوم. سیگار و فندک را برمیدارم. جرقه های بی حاصل فندک بالاخره دلیلی برای برخاستن به من میدهند. گاز را کجا گذاشته ام؟ احتمالا کابینت زیر ظرف شویی. 

در اتاق پذیرایی کوچکم، از میان ردیف بوم های نیمه کاره نقاشی رد میشوم. روی بوم اخر، طرحی ریز به رنگ سبز لجنی تکرار شده. چیزهایی شبیه مورچه که پشت هم صف کشیده اند. یادم نمی آید کشیده باشم شان! انگار هرگز ندیده بودم انجایند. وحشت میکنم. جلوتر تلی از تابلوهای قاب شده ام روی زمین، کنار دستمال گرد گیری افتاده اند. اگر این خانه تکانی مسخره نبود شاید هرگز آن نقاشی را پیدا نمیکردم...

 از بالای اپن به اشپزخانه نگاهی می اندازم. میخواستم در آشپزخانه چه کار کنم؟ نمیدانم. برمیگردم به اتاق و از کنار آینه قدی رد میشوم. بعد دو قدم عقب می آیم و جلوی آینه می ایستم. دستانم را از پیشانی توی موهایم فرو میکنم و به آنها چنگ میزنم. سعی میکنم سرم را بالا بیاورم، ولی نگاهم هنوز به لبه فرش است. دستانم سعی دارند صورتم را محکم و مستقیم رو به اینه نگه دارند ولی مدام نگاهم را میدزدم. بلند داد میکشم: ترسو! و خودم را روی تخت پرت میکنم.

به دانیال چه بگویم؟ اصلا چه مدت از آن جریان میگذرد؟ واقعیت را بگویم؟ بگویم فراموشی گرفته ام؟ باورش نمیشود. وقتی خودم هم باورم نمیشود، او چگونه باور کند؟ دیگر چه چیزهایی را فراموش کرده ام؟ دیگر چه گندهایی توی زندگی ام زده ام که خودم ازشان بی خبرم؟ انگار همه چیز بیگانه است. چیزی نمیدانم، ادم ها را نمیشناسم، من که حتی خودم را به یاد ندارم، چطور باید بقیه را بشناسم؟ اصلا شاید با آن پسر هیز دکه سر کوچه هم سر و سری داشته ام. خاک بر سرت گشتا! خاک بر سرت! 

  به سمت دراور بغل تخت خم میشوم. سیگار و فندک را برمیدارم. جرقه های بی حاصل فندک بالاخره دلیلی برای برخاستن به من میدهند. گاز را کجا گذاشته ام؟ احتمالا کابینت زیر ظرف شویی. در اتاق پذیرایی کوچکم، از میان ردیف بوم های نیمه کاره نقاشی رد میشوم. روی بوم اخر، طرحی ریز به رنگ سبز لجنی تکرار شده. چیزهایی شبیه مورچه که پشت هم صف کشیده اند. یادم نمی آید کشیده باشم شان! انگار هرگز ندیده بودم انجایند. 

حس میکنم قبلا این صحنه را دیده ام. این صحنه که اینجا ایستاده ام و مورچه ها برایم تازگی دارند! دو سه تا کابیت را باز و بسته میکنم و در نهایت گاز را در کابینت زیر ظرف شویی پیدا میکنم. در کابیت را محکم بهم میکوبم و برمیگردم اتاقم. به قفسه نگاه میکنم و دود سیگار را بیرون میدهم. اصلا شاید کار خوبی کردم که فراموش کردم! باید دوباره فراموش کنم. خاکستر سیگارم را میتکانم. مجبورم برگردم سرکار. شاید باید آن نقاشی را بسوزانم. بله باید آن سبز لجنی را بسوزانم.

کتاب روانشناسی رنگ ها و تاریخ هنر را از قفسه بیرون می آورم. طوری پشت کتاب ها پرتش کرده ام که به این سادگی نمیشود پیدایش کرد. افتاده پایین. چنگ میزنم و همزمان با نقاشی، کیسه ای را هم توی مشتم بالا میکشم. یک دفترچه کوچک طراحی ته کیسه است. دفترچه آشنا نیست ولی تصویر روی جلدش شبیه همان مورچه های گوشه بوم من است.  توی صفحه اولش طرح یک کمربند، با مداد معمولی کشیده شده. طرح محو دستان زنی روی سرش پیداست و کمربندی کنارش افتاده. دفترچه توی دستم میلرزد و صفحه را ورق میزنم: عکس چندتا قرص است. دستی آنها را بالای لیوان آبی رها میکند. قاشقی کنار لیوان است. طرح روی لیوان شبیه لیوان های خانه پدری ام است. پس سرم تیر میکشد. صفحه بعد، صورت مردی از فاصله خیلی نزدیک رسم شده. سایه ها طوری القا میکنند که حس میکنم صورت دارد از کاغذ بیرون می آید و مرا میبلعد. دهان به حالتی شهوانی باز شده و چشم ها انقدر سیاهند که وحشت میکنم. دفترچه را به کناری پرت میکنم. صحنه ها به مغزم هجوم می آورند. روز طلاق شان، شهادتم در برابر قاضی، شب هایی که از خواب میپریدم، قرص هایی که یواشکی میدیدم توی لیوان من و مامان حل میکند، صدای کمربند، جیغ های مامان، بوی کمد رخت خواب ها که تویش قایم میشدم، دست های خیس از عرقم وقتی آنها را روی دهانم فشار میدادم تا صدای نفس کشیدنم را نشنود، صدای پایش، طعم گس لب هایم، خواب های طولانی، بیداری های ناگهانی از شدت درد... 

به بدنم چنگ میزدم. میخواستم پوستم را مثل لباسی از تنم بکنم. 

حس میکنم قبلا این صحنه را جایی دیده ام. زنی به زانو کف اتاقی افتاده، ساعدهایش را روی گوش هایش گذاشته و فریاد میکشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۱
نگمار یوم

در نور چراغ های حجله خواندم : به زودی در این مکان افتتاح میگردد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۴۱
نگمار یوم

کوله ای که پشتش را به آن تکیه داده و پتویی که رویش نشسته بود.

امکانات باور نکردنی یک کودک کار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۴۱
نگمار یوم

رو دیوار نوشت: فردا از اینجا میروم، زندانی حبس ابد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۴۰
نگمار یوم