نگماریوم

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

در را باز کردم و لبخند روی صورتم ماسید. 

چشم غره ای به محمد رفتم. کتانی مشکی اش را از دستش گرفتم و گفتم: این دختره که باز اینجاس؟ لب گزید و ابروهایش را به طرف آیدا بالا انداخت. گفت: إ! میشنوه ناراحت میشه. 

آیدا داشت نیم بوت زرشکی جیرش را در می آورد. سلام بی جان و روبوسی تصنعی ای با او کردم و در را پشت سرشان بستم. 

تا با فرهاد و سمانه سلام علیک میکردند، به آشپزخانه فرار کردم. ژله ها را از یخچال در آوردم. بی آنکه نگاه شان کنم دراژه ها را رویشان میریختم . فرهاد پشت سرم وارد شد: نبینم حرص بخوریا. 

_ آخه ببین کاراشو! باز این دختره رو با خودش آورده!

_ دیگه کاریه که شده. امشبه رو هم کوتاه بیا.  

جوابی ندادم. 

_ میترا؟ الو؟ برو پیش شون زشته جلو سمانه. بده من اون ژله ها رو. 

تا دم در رفتم و برگشتم: فرهاد؟ به سمانه گفتی این عفریته کیه؟

_ گفتم همکار محمده... برو خانومم. 

وارد سالن که شدم هنوز همه سرپا بودند. دعوت شان کردم بنشینند و خودم را بین آیدا و محمد چپاندم: خب راستی سمانه! شیرینی ما چی میشه؟ بچه ها دوتا از طرح های سمانه تو جشنواره مد و لباس پاریس برنده شده. 

محمد بالاخره از آیدا چشم برداشت: به! مبارکا باشه! پس قراره امشب شیرینی بخوریم؟ 

سمانه خندید: هنوزم کیک یزدی دوست داری محمد؟

محمد: آخ آخ! خدا رحمت کنه مامان رو. یادته هر سال نیمه شعیان دوتا سینی اضافه تر میپخت که برای نذرش کم نیاد؟ هر سال هم کم میومد!

همه خندیدیم. حواسم بود که محمد موبایلش را در آورد. نگاهی به تصویر زمینه اش که عکس مامان بود انداخت و دوباره گوشی را توی جیب شلوار کتان مشکی اش چپاند. 

فرهاد که آمد، ظرف میوه را برداشتم و تعارف کردم. محمد برای خودش پرتقال برداشت و رو کرد به آیدا: سیب؟ آیدا لبخند تاییدی زد و دندان های سفید درشتش را به رخ کشید. 

فرهاد سکوت را شکست: خب چه خبر محمد؟ هنوزم موتور قبلیه رو نفروختی؟ 

_ بابا ول کن فرهاد! اون یادگار جوونیامه! اونو هیچوقت نمیفروشم. 

_ پروژه آخریت رو چیکار کردی؟ 

محمد داشت توضیح میداد که میخواهد روی فلان ماشین فلان ایده را پیاده کند.

گفتم: عشق ماشین رو میبینی؟ سمان یادته یه بار مامان ماشینای کلکسیونش رو شست، رنگ همه شون پرید؟ 

سمانه نگاهش را از عکس های بالای شومینه برداشت. همیشه عاشق عکس بود. 

_ وای آره! چه قشقرقی به پا کرد مرد گنده! یادمه من اومده بودم خونه تون باهام ریاضی کار کنی!

_ چه قدرم که ریاضی کار میکردیم ما!

_ چند سال مون بود اون موقع؟ 

_ اولای دانشگاه من بود، تو و محمد احتمالا ۱۶_۱۷ بودین. 

 لبخند شیرینی زده بود، با حوصله رگه های سفید نارنگی اش را جدا میکرد و چشمانش میدرخشید. بلند شدم آلبومی را از قبل حاضر کرده بودم بیاورم که دیدم آیدا قاطی حرف پسرها شده. محمد با هیجان نگاهش را بین او و فرهاد میچرخاند: فرهاد تو دعا کن از شر این دانشگاه خلاص شم، میشینم بکوب کار میکنم. دیشب یه دفتر دیدیم طرفای خونه. میگفت متری… آیدا اون دفتر آخریه رو متری چند گفت؟ 

_ متری ۳۰. 

پریدم وسط حرفشان: چی میگین شما پسرا؟ همش کار، خونه، ماشین! یکم از زندگی حرف بزنید بابا دل مون پوسید. آیدا جون شما چه خبر؟ آقا یاسر خوبن؟ کی میایم عروسی ایشالا؟

دوست داشتم ببینم گستاخی این دختر کی تمام میشود. گفت: یاسرم خوبه. والا فعلا که خبری نیست. بزرگش نکن میترا جون. 

قبل انکه دهن باز کنم محمد پرید وسط: از هر چه بگذریم سخن شام خوش تر است! شام چی داریم آبجی خانوم؟ 

_ قیمه به عشق سمانه و زرشک پلو با مرغ هم برای جنابعالی. میز رو بچینم؟ 

محمد گفت گرسنه است و پشت بندم آمد اشپزخانه: میترا چته؟ 

_ محمد هیچی نگو که دیگه گندش رو درآوردی. 

_ بابا نمیتونم یهو از زندگیم پرتش کنم بیرون که! چهار سال شبانه روزی با هم بودیم. 

_ وای وای وای محمد! روزا شاید با تو بود ولی شبا قطعا جای دیگه بوده.

صورتش سرخ شد. گفتم: صدبار بهت نگفتم این عوضی رو دنبال خودت راه ننداز؟ 

_ شاه میبخشه شاه قلی نمیبخشه؟ تو چرا کاسه داغ تر از آشی؟ 

 _ باریک الله! حالا دیگه به خاطر این دختره تو روی خواهرت وایمیستی؟ 

دست راستم را به اپن پشت سرم گرفتم و خیره نگاهش کردم. 

_ الهی من دورت بگردم میترا! تو که میدونی من طاقت اشکاتو ندارم. ببخشید اصلا. 

بریده بریده گفتم: حیف من که سمانه رو بعد این همه سال به خاطر تو دعوت کردم.

_ چشم من الان میرم با سمانه گرم میگیرم. خوبه؟ به خدا چیزی بین مون نیست میترا. دیگه تموم شده. الان فقط دوست و همکاریم. همین!

_ ای من بمیرم که تو هنوز فرق دوست و دشمنت رو نمیدونی. دیگه باید چیکارت میکرد که بفهمی؟ صدایم از لای دندان در می آمد و قفسه سینه ام تیر میکشید.

از گوشه چشم فرهاد را دیدم که به محمد اشاره کرد برود بیرون. گفت: بشقاب ها رو میزه محمد جان. بچین ما میایم. 

لیوان آبی را طرفم گرفت و آرام شانه ام را فشار داد. اشک هایم را پاک کردم و گفتم: خدا رحمت کنه مامان جون و آقاجون رو. میبینی چه وضعی شده فرهاد... 

به همه چیز فکر میکردم. به فریادهای شادی اش اولین باری که سوار موتور شد. به صدای بم آقاجون، به طعم گلاب کیک یزدی های مامان جون، به اینکه اگر بودند...

فرهاد بشکنی توی هوا زد: میترا جان؟! گوشت با منه؟ چیزهایی گفت مثل اینکه خداراشکر این چهارسال سر و صدای نامزدی شان در نیامده و حالا هم همه چیز تمام شده، بالاخره محمد هم کنار می آید و ... 

 سر شام محمد برای آیدا غذا کشید. درست عین همیشه، یک کفگیر و نیم برنج. بعد دستپاچه به سمانه نگاه کرد که داشت سالاد میخورد. پرسید: سمانه بکشم برات؟ کفگیر را به سمت بشقاب سمانه میبرد که موبایل آیدا زنگ خورد. چهره اش تغییر کرد. عذر خواست و جواب داد. صدای پسری کاملا واضح از آنطرف خط می آمد: سلام عزیزم. کجایی؟

کف گیر جایی بین بشقاب سمانه و دیس مانده بود. آیدا تلفن را قطع کرد و دوباره عذر خواست. داشت حاضر میشد برود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۰۷:۳۸
نگمار یوم

تو را تا کجا میخواهم توی دست های عرق کرده ام بکشانم؟ شبیه دختر بچه ای ام، از اتصال زانوهایش با اسفالت خونین پا و خونین چهر، خونی دلمه شده. از دستانش ولی خون داغ میچکد. پسرهای کوچه کبوتر بچه اش را با تیرکمان زده اند. سر کبوتر متلاشی شده و خون فواره میزند. حال دختر بچه ای را دارم که کبوتر بچه اش را بین صدف دو دست پنهان کرده، زار میزند و به ناکجای کوچه های آسفالتی که تمامی ندارند میدود. بی انتهایند. راهی باریک و دو طرف دیوار، راهی دراز، تهش ناپیدا... 

جز خون توی دست هایم هیچ چیز نمیبینم. میتوانم اگر بخواهم. بپرس از خون های دلمه شده، از افتاب سیر و هرزه ی روی تن آسفالت، بپرس که اگر بخواهم بلند شوم، میتوانم یا نه. میتوانم اگر بخواهم. و از من بپرس، اگر میتوانی: به چه اینجور میدوی و زار میزنی؟ 

من میترسم مفرد بی انتهای لایزال! اگر، اگر اگر بند بیاید خون، اگر روی دست هایم جاری نشوی، اگر آخرین نشانه های بودنت از من پاک شوند؟ تو را به کدام خاک بسپارم؟ از تو اگر فقط این جسد سهم من است؟ نچک! نریز! بمان! لعنت به انگشتانم که تو از بین شان سر میخوری. سرخی تو... به عقب میدوم. به زانو کف آسفالت، لکه های خون را بو میکشم. صورتم را به انها میمالم. اشک خوب است. تو را در من حل میکند. به سینه میفشارمت. با سر سنگ سار شده ات، گو آوازی میخوانی که قبلا شنیده ام... با انگشتانم اسفالت را میکنم، پی حفره ای که گرمای رونده ی بودنت در آن جمع شود. افاقه نمیکند، گردنت را به دندان میکشم و خون تو را میمکم، تا آخرین قطره. یک پر از بالت جدا میکنم، یک پر خاکستری. سرم را به زمین میکوبم تا شکاف بخورد. از جمجمه ام برایت کفن میسازم. لای مغزم چالت میکنم. پسرهای تخس میرسند. من کاسه سرم را سر هم کرده ام. خیرخیر نگاهشان میکنم. به اسفالت چنگ میزنم. تک تک سنگ ریزه های اغشه به خون تو را توی پوستم فرو میکنم. میتوانم اگر بخواهم، میتوانم رهایت کنم. نمیخواهم. اگر این لاشه تنها سهم من از توست، اگر غم تنها فرزند عشق بازی ما... میتوانم اگر بخواهم. خودم بی تو زیادم می آید. خودم را میخواهم چه کنم؟ پسرها جلوتر می آیند. پری خاکستری را لای موهایم میگذرانم. میخواهم دهان باز کنم و نعره بزنم ولی بوی خون مردنت نصیب بقیه میشود. مشت هایم را گره میکنم. در من بمان. بمان غم. نمیخواهم. نه. بمان تنها وارث پدر. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۰۳
نگمار یوم